رمان باورت نمیکنم
خلاصه:
دختری بیاعتماد نسبت به اطرافیان… شکست خورده… رفیقی که آرامش شد…ماند… ساخت… حسهای در هم… سردرگمی… انکار… فراموشی و شاید… عشق!
مقدمه:
اعتمادهای مچاله شده
غرورهای له شده
قلبهای شکسته
دلهای سرد و مرده
فراموشیهای روزانه
فرار از عشق و دوست داشتن
شبهای طولانی
من…
بغضهای جمع شده در گلو
و زندگیام که به طور احمقانهای ادامه دارد!
قسمتی از رمان :
پا داخل مغازه مورد نظرم گذاشتم و دلم یک تو دهانی خواست که هدفش درست، همان آدم رو به رویم باشد!
آدم هم اینقدر هیز؟!
کف دستم عرق کرد و من باز هم به این غیر اجتماعی بودنم لعنت فرستادم.
لبخندش بیشتر منزجر کننده بود تا جذاب!
به حرف آمد و منِ خر اعتراف کردم که با همه تنفرم، صدایش را مردانه میدانستم!
– خانمم؟ میتونم کمکتون کنم؟
گفت خانمم! کجا بگذارم این لحن و حرفش را دقیقا؟!
– سه تا مداد طراحی، دو تا گواش، یه تخته شاسی، یه پاستل گچی، سه تا پاک کن!
سری تکان داد و باز به حرف آمد:
-از چه مارکی؟
مارک مورد نظرم را گفتم و منتظر ماندم تا لیستم را تهیه کند ولی انگار با خودش درگیر بود، آن یارویی که من میدیدم.
و من لعنت فرستادم به خودم بابت قهر با شهراد!
بیحوصلگیم کار دستم داد و گفتم:
– آقا چی شد؟ من عجله دارم.
– خانم صبر داشته باشید! مغازه دوستمه. مال من که نیست.
آن لحن طلبکارش دقیقا با من چه صنمی داشت؟!
پوزخندی زدم و گفتم:
– شما برو خونه تو تلگرامت چرخ بزن. کار نمیخواد بکنی!
از مغازه خارج شدم.
بازدید: 350